امیرخسرو دلیرثانی فعال ملی مذهبی محبوس در بند ۳۵۰ زندان اوین، امروز در حالی با خانوادهی خود ملاقات داشته که از وضعیت جسمانی وخیمی برخوردار بوده است.
به گزارش «خانه حقوق بشر ایران» این فعال سیاسی در اثر ضعف ناشی از اعتصاب غذا، به کاهش وزن و لرزش دست دچار شده است.
این در حالی است که طی چند روز گذشته، هدی صابر، روزنامهنگار و فعال سیاسی در پی اعتصاب غذا و بیتوجهی مسئولان زندان و ضرب و شتمِ وی در بهداری زندان اوین جان خود را از دست داد.
مسئولان زندان اوین عنوان کردهاند که هیچ گزارشی مبنی بر اعتصاب غذای زندانیان در بند ۳۵۰ به دست آنها نرسیده است.
امروز در ساعات ملاقات و در پی اصرار خانواده و خانوادهی زندانیان سیاسی مبنی بر شکستن اعتصاب غذا، دلیرثانی به خانوادهاش قول داده بود که اعتصاب غذایاش را تا ظهر امروز بشکند اما هیچ خبری مبنی بر شکستن اعتصاب غذا از جانب این زندانی سیاسی منتشر نشده است.
در همین راستا مطلب زیر در مورد امیرخسرو دلیرثانی و اعتصاب غذای او در زندان اوین را بهمن دارالشفایی به نقل از یکی از دوستاناش در گوگل ریدر منتشر کرده است.
«نشستم توی آژانس. رانندهی آژانس پیرمرد آفتابخوردهای بود و بیحوصله. روی صندلی جلوی ماشینش یک مجله بود با عکس سحابی روی جلدش. تازه راه افتاده بودیم که ازم پرسید انگلیسی بلد هستم؟ گفتم بله. گفت می توانم برایش اساماس بخوانم؟ گوشیاش را داد دستم. نگاه مسجاش کردم و شروع کردم متن را خواندن. خبر مراسم ختم شهید صابر را نوشته بود که کجا و چه ساعتی برگزار میشود و بعد یک عالمه در مدح صابر و ذم حکومت و از بین رفتن ظلم و پایداری هدا صابر نوشته بود. اساماس طولانی بود و پینگلیش. آخرهای مسیج را دو تا یکی خواندم و از سر باز کنی. توی دلم میگفتم یک اساماس سند تو آل بوده و این بندهی خدا چه میداند کی مرده و چه اتفاقاتی افتاده. موبایل را که پس اش دادم گفت هدا در اعتراض به مرگ هاله، دختر سحابی اعتصاب غذا کرده بود و مرد. گفتم بله. خبر دارم. گفت روز تشییع جنازهی سحابی من آن جا بودم و بعد شروع کرد ماجرای هاله را تعریف کردن. خم شدم جلو. یکهو برگشت گفت پسر من هم با هدا صابر اعتصاب غذا کرده بود. شوکه شدم. گفتم شما پدر امیرخسرو دلیرثانی هستید؟ برگشت طرفم و پرسید پسرش را از کجا میشناسم؟ و بعد من برایش گفتم که نامهشان را خواندهام و اتفاقاً آدمهای زیادی هستند که این دو روز نگران پسرش بودهاند. گفت امروز صبح ملاقات بوده. پسر ِ امیرخسرو را نبرده و اینبار گذاشته مهد کودک. گفت پسرش نزدیک به ده کیلو وزن کم کرده. بعد گریهاش گرفت. گفت که صورتش فقط استخوان و پوست شده. گفت رفتم ازش خواستم اعتصاب غذایش را بشکند. گریهام گرفته بود. پرسیدم قول داد که بشکند؟ گفت آره. و تکیده بوده از مرگ هدا صابر. و گفتم دیروز خیلیها لباس سیاه پوشیده بودند توی خیابان. گفت خودم آنجا بودم. خیابان ولیعصر بودم. دیدم.
آنقدر از اتفاق غیرمنتظره و دیدن پدر امیرخسرو شوکه بودم که دست و پایم را گم کرده بودم. بهش گفتم آقای دلیرثانی. این دوشنبه که رفتید ملاقات، بهش بگویید ما خیلی آدم هستیم این بیرون که هستیم. فراموش نمیکنیم. تنها هم نمیگذاریم. به پسرتان بگویید. رسیده بودیم و باید پیاده میشدم. حاضر نمیشد کرایه را بگیرد. اصرار میکرد که مهمانش باشم و میگفت همینکه این صحبتها بینمان شده برایش کلی ارزش دارد. من شرمندهی قضاوت خودم بودم و به زور کرایه را حساب کردم و با بغض پیاده شدم و بعد دلم ماند توی ماشین پیرمردی که نوهاش را نبرد ملاقات پسرش که نکند پدرش را تکیده و لاغر ببینید…»
آنقدر از اتفاق غیرمنتظره و دیدن پدر امیرخسرو شوکه بودم که دست و پایم را گم کرده بودم. بهش گفتم آقای دلیرثانی. این دوشنبه که رفتید ملاقات، بهش بگویید ما خیلی آدم هستیم این بیرون که هستیم. فراموش نمیکنیم. تنها هم نمیگذاریم. به پسرتان بگویید. رسیده بودیم و باید پیاده میشدم. حاضر نمیشد کرایه را بگیرد. اصرار میکرد که مهمانش باشم و میگفت همینکه این صحبتها بینمان شده برایش کلی ارزش دارد. من شرمندهی قضاوت خودم بودم و به زور کرایه را حساب کردم و با بغض پیاده شدم و بعد دلم ماند توی ماشین پیرمردی که نوهاش را نبرد ملاقات پسرش که نکند پدرش را تکیده و لاغر ببینید…»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر