آخرین پست وبلاگِ دختر خورشید:
دیشب دراز کشیده بودم روی تخت و نگاهم به پایین کتابخونه ی چوبی بود...داشتم صورت کسی رو مجسم می کردم...حواسم به فاصله ی تخته های طبقه ی اول نبود که فاصله افتاده بینشون. می خواستم همه ی خط های صورتش رو، نگاه چشم ها و حالت لب هاش رو دقیقا یادم بیارم...یک دفعه پرت شدم کلی عقب تر...ظهر بود، پارک بود و یک نیمکت...یادم نیست از خنکی یا گرمی هوا...پاییز بود؟ بهار یا تابستون؟ یادم نیست...
فقط یادم هست از دور پیدا شد...یادم نیست به حرف هایی که زدیم...یادم هست خندیدیم...
خاطرم دور بود...پرت بود...انگار هزار سال پیش بود...و بعد همینجوری که دراز کشیده بودم روی تخت و چشم هام به جعبه های چیده شده ی روی هم بود و حواسم...نمی دونم کجا...احساس کردم یک جایی روی سینه م داغ شد...واقعا داغ شد...و صدای قلبم رو شنیدم که تند می زد...خیلی تند...
به یک خیال، به تصویر یک نگاه دور، حس کردم یک جایی توی سینه م، مالِ من نیست...دستِ من نیست...پره از یک نفر و نگاهش و لبخندش و عطرش...کسی که دوست دارم...
فقط یادم هست از دور پیدا شد...یادم نیست به حرف هایی که زدیم...یادم هست خندیدیم...
خاطرم دور بود...پرت بود...انگار هزار سال پیش بود...و بعد همینجوری که دراز کشیده بودم روی تخت و چشم هام به جعبه های چیده شده ی روی هم بود و حواسم...نمی دونم کجا...احساس کردم یک جایی روی سینه م داغ شد...واقعا داغ شد...و صدای قلبم رو شنیدم که تند می زد...خیلی تند...
به یک خیال، به تصویر یک نگاه دور، حس کردم یک جایی توی سینه م، مالِ من نیست...دستِ من نیست...پره از یک نفر و نگاهش و لبخندش و عطرش...کسی که دوست دارم...
در همین ارتباط:
عبدالقادر بلوچ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر