خودنویس/ امیر شیبانی از فعالین مشهد میگوید: «امروز از دادگاه تماس گرفتند، حکم ۸ سال حبس تعزیری در دادگاه تجدید نظر تایید شده!... دوستان لطفا حلالم کنید...به قاضی عکس گاندی را به من نشان داد و گفت این جزء مجاهدین است که گفتم آقای قاضی شما گاندی را نمیشناسید!؟»امیر شیبانی در پایان میگوید: «خانوادهام بسیار ناراحتند...از همه میخواهم که آنها را تنها نگذارند...من تنها پسرشان هستم...از کردهی خود پشیمان نیستم و به آن افتخار میکنم.»
درپی تماس با این فعال سیاسی، ایشان متذکر شد که این حکم از طرف شعبه چهارم دادگاه انقلاب شهرستان مشهد به ریاست قاضی صدفی صادر شده است.
اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت دراغتشاشات و تحریک جوانان و سازماندهی آنها، ارتباط با منافقین و ارسال اطلاعات محرمانه برای آنها از طریق سایت، توهین به مقام رهبری، توهین به رئیس جمهور، تشویش اذهان عمومی از طریق پخش شایعات، تبلیغ علیه نظام و استفاده از وسائل ماهواره از جمله موارد اتهامی امیر شیبانی زاده است.
امیر شیبانی زاده بیست و سه ساله و دانشجوی محروم از تحصیل برای اولین بار در بیست و چهارم خرداد ماه سال هشتاد و هفت در تجمع پارک ملت مشهد بازداشت شد و پس از حدود دو هفته انفرادی به بند پنج (زیر نظر وزارت اطلاعات ) زندان وکیل آباد منتقل و سپس با کفالت ده میلیون تومانی آزاد شد. وی تاکنون هفت بار دستگیر شده و در مجموع هشت ماه زندانی بوده که چهار ماه آن در سلول انفرادی نگهداری شده است.
گفتگویی که در پی میآید گوشهای از رنجهای این فعال دانشجویی است.
پس از اعتراضات به نتایج انتخابات دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری، وی بارها برای همکاری از سوی وزارت اطلاعات مورد تهدید و فشار قرار گرفته است. امیر دراین باره میگوید: «به پدرم زنگ میزنند و میگویند برای ما محو کردن یک نفر از روی زمین کاری ندارد چه برسد به امیر شما که عددی نیست. این برخوردها وتهدیدها من را بیشتر تحریک میکرد و بیشتر سعی میکردم در تجمعات شرکت کنم تا اینکه در تجمع پانزده مرداد، سپاه من را دستگیر کرد و از ساعت هشت شب تا سه صبح فقط کتکم زدند تا خون بالا آوردم. آنها مرا تحت الحفظ به بیمارستان سپاه و از آنجا به نیروی انتظامی تحویلم دادند. دو روز در انفرادی بودم تا اینکه مجبور شدند آزادم کنند چون هیچ مدرکی بر علیه من نبود و حاضر به اعتراف هم نشده بودم. بعد بخاطر شرکت در جلساتی که در دفتر آیت الله صانعی تشکیل میدادیم روی من بیشتر حساس شدند تا اینکه بیست و سوم شهریور پارسال که در حال پخش بیانیه آقای موسوی برای روز قدس بودم دوباره بازداشت شدم. حدود دو روز در دست نیروهای امنیتی بودم و بعد به وزارت اطلاعات تحویل داده شدم. بیست و پنج روز در انفرادی بودم و بعد با کفالت آزاد شدم.»
امیر درباره یکی از جلسات برای تطمیع خود میگوید: «بعد که دادگاههای نمایشی ( پس از انتخابات ) تشکیل شد باز آقای حیدری ( بازپرس شعبه نهصد و سه ) مرا احضار کرد و سعی کرد مرا تطمیع کند و حتی یکی از همکارانشان دسته چکش را در آورد و پنج میلیون چک کشید و گفت این چک فقط مال این ماه است تا با ما همکاری کنی و نمیگذاریم مشکلی برایت بوجود بیاید. من قبول نکردم و گفتم من از درون سبزم و شما نمیتوانید مرا سیاه کنید. و آنها هم تهدیداتشان را شروع کردند. در شانزدهم آذر در یک تریبون آزاد دانشگاه فردوسی سخنرانی کردم و مستقیما صحبتهایم خطاب به آقای خامنهای بود چون نماینده ولی فقیه در آنجا حضور داشت که من رو به ایشان کردم و گفتم اگر آمدن در خیابان برای اعتراض مسالمتآمیز و حق خواهی اقدام علیه امنیت ملی است من به آن افتخار میکنم. اگر صحبت از تاریخ چند هزار ساله ایران که شما آن را هم دزدیدهاید و به سی سال رساندید، تبلیغ علیه نظام است من به آن افتخار میکنم. بعد دانشجویان شروع به شعار دادن کردند. فضا کمی شلوغ شد اما توانستم با همکاری بچهها از دانشگاه خارج شوم. هیجده آذر دوباره با من تماس گرفتند و احضارم کردند برای پرونده قبلیام. وقتی رفتم آقای حیدری مرا کشید دفترش و گفت شما افتخار میکنید؟! بله؟ من هم گفتم با اجازه شما. بعد از جیبش یک شوکر برقی درآورد جلو صورتم تا بترسم. بعد با شوکر به پهلوهایم زد (دقیقا در دفتر دادگاه) بعد از آن با شوکر به گردنم زد و بیهوش شدم. وقتی بهوش آمدم دوباره در کوی پلیس مشهد بودم. در زندان با چند نفر شرور و قاتل هم سلولی بودم. تا روز اولی که آیتالله منتظری فوت کردند و یکی از مامورانی که بد دهن بود آمد و گفت آیت الله منتظری هم به ... شد که من چون به مرجع تقلیدم توهین کرده بود جوابش را دادم و از دستم عصبی شد و ساعت سه شب صدام کردند و چشمهایم را بستند و با شلنگ شروع کردند به کف پایم زدند که حتی تا سه روز نمیتوانستم روی پایم بایستم... تا اینکه روز بعد از عاشورا تحت کفالت آزاد شدم.»
او ادامه میدهد: «بعد از آزادی هیچگونه فعالیتی نداشتم تا اینکه روز ششم بهمن از دادگاه انقلاب با من تماس گرفتند و گفتند برای پرونده شانزده آذر به دادگاه بروم. دو پرونده در شعبه چهار برایم باز کرده بودند: پرونده اول که در بیست و سه شهریورماه بازداشت شده بودم به اقدام علیه امنیت ملی و تبلیغ علیه نظام متهم شدم و به گفته آقای حیدری استعمال حشیش که من جواب دادم برای اثبات از من آزمایش بگیرید که گفتند ما نیازی به آزمایش نداریم از قیافه تشخیص میدهیم و بعد گفت زبانت را در بیاور. من که زبانم را بیرون آوردم گفت زبونت هم که دراز است و باید کوتاه شود. جرم دیگر هم استفاده از ماهواره بود که در بازرسی منزل آن را برده بودند. برای تبلیغ علیه نظام به سیصد هزار تومان جریمه نقدی و برای استفاده از وسائل ماهواره هم به دویست هزار تومان و برای اقدام علیه امنیت ملی و استعمال حشیش هم تبرئه شدم.برای پرونده شانزده آذر هم قاضی دفاعیات من را گرفت اما زمانیکه خواستم از شعبه بیرون بیایم نگذاشتند و یک آقایی به من دستبند زد و من را داخل یک ماشین انداختند و چشم بند زدند و عقب ماشین درازم کردند و رویم پتو کشیدند و من را به یک جای نامعلوم بردند. از برخوردهایشان فهمیدم که از طرف سپاه هستند و وزارت اطلاعاتی نبودند و میگفتند تو یک آدم خائنی هستی که به نیروهای وزارت اطلاعات پشت کردهای. در آنجا بازجو سه موضوع را به من تفهیم اتهام کرد: "ارتباط با مجاهدین و انتقال مطالب محرمانه به آنها از طریق سایت، اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت در اغتشاشات و تحریک جوانان و تبلیغ علیه نظام". که اینها را حتی بازپرس نگفت بلکه بازجوی اطلاعات سپاه اینها را به من تفهیم کرد و تهدیدم کردند که این دفعه مثل دفعات قبل نیست و این بار میاندازیمت جاییکه عرب نی بیاندازد. بعد از آن من را به یک انفرادی فرستادند که از شهر خیلی دور بود و من از مسافتی که من را با خود تا آنجا بردند فهمیدم. در آن انفرادی نه بازجویی میشدم نه اجازه هواخوری به من میدادند. من به علت اینکه تپش قلب دارم یک قرص پروپرانولول مصرف میکردم و در روز دوم دکتر آمد بالای سرم و یک قرص دیگر هم به من داد و گفت این قرص خواب آور است. هر شب آن قرصها را به من میدادند که مصرف کنم. که بعدها بدلیل مصرف این قرصها سم وارد خونم شده بود. بعد از دوازده روز من را برای بازجویی بردند و گفتند خودت همه چیز را به ما بگو. فیلم روز شانزده آذر را گذاشتند و گفتند تو با این حرکتت به مقام معظم رهبری توهین کردی و من هم جواب دادم اول ببینید کسی ولایت فقیه را قبول دارد یا نه؟ وگرنه چطور میتوانید کسی را مجبور به قبول آن کنید...که با یک جسم خیلی سختی به دهان من زدند که دو تا از دندانهایم شکست. هرروز بازجویی سخت داشتم و میخواستند من را شستشوی مغزی بدهند و میگفتند شما به جانبازان و شهدا خیانت کردید. این در حالی است که پدر من یکی از جانبازان جنگ است که هیچگاه حاضر نشد از نام جانبازی، از چیزی استفاده کند و با جانبازی چهل درصد حاضر نشد از امکانات آن هم استفاده کند...مدام من را میزدند و حتی هیجدهم بهمن که برف سختی آمد من را بردند محوطه و دست و پایم را به صندلی بستند و با یک لباس نازک من را چهار ساعت به آن حالت نگه داشتند و تقریبا هر روز این کار را انجام می دادند و کاری نداشتند برف میآید و هوا سرد است. روز بیست و یک بهمن ماه خانمی را که از فعالان دانشجوی مشهد بود بازداشت کردند و به من گفتند این خانم با مجاهدین در ارتباط بوده و چون شما با این خانم بودید پس شما هم با منافقین ارتباط دارید. بعد از بیست روز من را به شعبه نهصدو دو دادگاه انقلاب پیش بازپرس خراسانی بردند که ایشان هفت اتهام را به من تفهیم کردند: "اقدام علیه امنیت ملی از طریق شرکت دراغتشاشات و تحریک جوانان و سازماندهی آنها، ارتباط با منافقین و ارسال اطلاعات محرمانه برای آنها از طریق سایت، توهین به مقام رهبری، توهین به رئیس جمهور، تشویش اذهان عمومی از طریق پخش شایعات، تبلیغ علیه نظام و استفاده از وسائل ماهواره."بعد گفتند همین الان پای این حکم انگشت بزن تا پروندهات برود و زود آزاد شوی اما من هیچکدام از این اتهامات را قبول نداشتم و چون آنها هم دلیل و مدرکی نداشتند انگشت نزدم. هنوز دلیل برای من نیاوردهاند که من توهین به رهبری کردهام یا نه ؟ فقط میگویند چون نماینده ولی فقیه در جلسه بوده و تو گفتی جمهوری اسلامی، تاریخ ایران رادزدیده این خودش توهین به رهبری است و در خصوص توهین به رئیس جمهور هم میگویند تلفن های تو شنود بوده و به رئیس جمهوری هم زیاد توهین کرده ای. حتی این را باید بگویم که زمانیکه سه مامور اطلاعات به خانه ما رفتند حتی یک خانم هم همراهشان بود اما عکسهای خانوادگی که مادرم حجاب نداشت را نگاه می کردند و وقتی مادرم اعتراض می کند و می گوید عکسهای خانوادگی را آن خانم ببیند، یکی از آن مردها می گوید من در این عکسها چیزی را می بینم که این خانم نمی بیند. تمام چیزی که پیدا کردند عکس من در سیزده سالگی بود که در دفتر ریاست جمهوری با آقای خاتمی گرفته شده بود و عکس ندا آقا سلطان، سهراب اعرابی و آقای نبوی و عکس گاندی. قاضی عکس گاندی را به من نشان داد و گفت این جزء مجاهدین است که گفتم آقای قاضی شما گاندی را نمیشناسید!؟ عکس خاتمی را میگفتند تو از همان بچگی زیر نظر سران فتنه و دست پروده آنها بودی. بعد هم گفتند دفاعیه خود را در برابر این اتهامات بنویس، من هم در چند جمله دفاعیه خود را نوشتم: "گیرم که میبری، گیرم که میزنی، گیرم که میکشی، با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟ گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمین پرنده ای، پرواز را علامت ممنوع می زنید با جوجههای نشسته در آشیانه چه می کنید؟" که این را هم نگه داشتند و به اتهامات من اضافه کردند که با این جملات به قاضی توهین کردهام. در بیست و هشت بهمن من را به بند ۱۰۳ زندان وکیل آباد منتقلم کردند که بند اعدامیها است و حدود چهل روز آنجا بودم بعد پنجاه میلیون سند برای من تعیین کردند اما چون پدرم بازنشسته است نداشت و کسی هم نبود سند بگذارد. مادرم هم با بیبیسی مصاحبه کرد که بعد از آن به منزل تلفن کردند و گفتند فرزندتان را با کفالت ببرید و در بیست و چهارم اسفند با کفالت پدرم از زندان آزاد شدم. از گزارش وزارت اطلاعات معلوم بود که هفت ماه من را زیر نظر داشتند و حتی خصوصی ترین مسائل را میدانستند و تلفنها هم کنترل بوده است. شب چهارشنبه سوری بازجو با من تماس گرفت و گفت نگذار دوستانت بدیدنت بیایند. فکر نکن ما میگذاریم به اسطوره تبدیل شوی و سرت را زیر آب میکنیم. حالم خیلی بد بود و تب داشتم و فشارم هم پایین افتاده بود تا اینکه به بیمارستان امام رضا مشهد منتقلم کردند و بهترین دکترها معاینهام کردند و انواع آزمایشات را از من گرفتند و تشخیص دادند که یک سمی وارد خون من شده که به مرور باعث میشود گلبول های سفید بدنم ضعیف شود و مقاومتم را از دست بدهم. بعد که توضیح دادم فقط در زمان بازداشت یک قرصی با این مشخصات به من میدادند که دکترها گفتند همین قرصها علت ورود سم به خونم شده است که باعث میشود گلبولهای سفید به مرور ضعیف و بدن مقاومتش را از دست بدهد. معالجه آن در کشور آلمان انجام میشود که من هم بدلایل مشکلات مالی امکانش را نداشتم. خلاصه مدتی در بیمارستان بستری بودم تا دکترها توانستند تب و فشارم را کنترل کنند.
امیر ادامه میدهد: «همچنین در اردیبهشت ماه با بچههای جبهه مشارکت به یک اردوی علمی به تهران رفته بودیم که بعد از برگشت به روی همه فشار آوردند و میگفتند شما با چه کسانی ملاقات داشتید و عکسهای گرفته شده را تحویل دهید. خلاصه حدود بیست روز همه ما را تحت فشار گذاشتند. در روز ۲۹ خرداد هم که روز بزرگداشت دکتر شریعتی بود من و دوستانم در منزل مهندس فرزین مراسمی را برگزار کردیم و آقای احمد قابل هم برای سخنرانی تشریف آوردند که مراسم با شکوهی بود و جلسه به خوبی به پایان رسید. دو روز بعد از آن دقیقا وسط امتحاناتم از اطلاعات سپاه با من تماس گرفتند و گفتند مدارکی که در بازرسی منزل برده بودند برو از دادگاه تحویل بگیر. وقتی به دادگاه رفتم. گفتند هنوز به ما چیزی نداده اند همین که از دادگاه بیرون آمدم، ماموران اطلاعات سپاه سوار ماشینم کردند و چشم بند به من زدند و من را به مکان نامعلومی بردند. در ضمن این را هم بگویم که زمانی که از طرف سپاه من را بازداشت میکردند خیلی توهین میکردند و فحشهای ناموسی میدادند بعد که من با تکیه بر قانون اعتراض می کردم، میخندیدند و میگفتند قانون ما فقط ولی فقیه است. بعد از اینکه مرا به مکانی نامعلومی بردند و همان بازجوی خودم به من گفت ما تمام حرکاتت را زیر نظر داریم و فرصت زندگی کردن بهت دادیم اما اگر برای خودت دردسر درست کنی زندگیات را ازت میگیریم...مطمئن باش اینبار به زندان نمیروی بلکه میفرستیم جاییکه صد بار آرزوی زندان کنی. بعد گفتند یکی از دوستان با شما تماس میگیرد و میخواهد که به شما کمک کند چون سفارش شدهاید. دو روز بعد یکی از دوستانشان با من تماس گرفت و قرار گذاشت و سر قرار دوباره من را سوار ماشین کردند و چشم بند زدند و بردند. در ابتدا تقاضای همکاری نکرد و مدام میگفت من از تو خوشم آمده و میخواهم به تو کمک کنم و خیلی خودش را مثبت نشان میداد. روزی تقریبا دو بار با من قرار میگذاشت و از خاطرات خودش و انقلاب میگفت و به نوعی درصدد بود من را شستشوی مغزی بدهد. من هم سعی میکردم جواب منطقی به او بدهم و با هم بحث میکردیم. خلاصه این قرارها ادامه داشت و اصرار هم داشت که به من بفهمانداز طرف سپاه نیست و خیلی مهمتر از سپاه است. تا اینکه هفده شهریور از دادگاه احضاریهای مبنی بر اجرای حکم دریافت کردم چون در ۱۶ آذر که سخنرانی کرده بودم یکسال حبس تعزیری به من داده بودند که در تجدید نظر به شش ماه حبس تعلیقی تبدیل شده بود. وقتی دادگاه رفتم یکدفعه پرونده من که در اجرای احکام بود با تماس تلفنی به شعبه چهار برگشت و چون قاضی نبود به شعبه سه منتقل شد و آقای سلطانی حکم شش ماه حبس تعلیقی را به حبس تعزیری تبدیل کرد و گفت سفارش شده که شما زندان تشریف ببرید. از آنجا من را به زندان بردند. در زندان هم اذیت میکردند و میگفتند مشکوک به آوردن مواد به زندان هستی در صورتی که مرا مستقیم از دادگاه به زندان بردند. خلاصه دو روز در بدترین شرایط و با شرورترین آدمها نگهداریام کردند بعد هم به بند مجرمین خطرناک زندان وکیل آباد منتقلم کردند که البته در آنجا آقایان ( احمد ) قابل،(هاشم) خواستار ومیرزایی هم بودند تا تحت فشار باشند. حدود ده روز بعد با منزل ما تماس گرفتند و گفتند که برای من مرخصی صادر شده در صورتی که قانونا من نباید از مرخصی استفاده میکردم. خانوادهام هم برای من کفیل گذاشتند و من به مرخصی آمدم. بعد از هشت روز مرخصی من را تمدید نکردند و دوباره به زندان برگشتم. برای گرفتن وکیل اقدام کردم منتهی وقتی اتهاماتی که به من زده بودند را میخواندند، قبول نمیکردند. قبلا هم یکبار برای گرفتن وکیل اقدام کرده بودم که وقتی یکی از وکلا پرونده من را خواندند به من گفت از ایران برو راه دیگری نداری و گفت من نمیتوانم دفاع کنم چون هیچ مدرکی بر علیه تو نیست و اتهاماتی که به تو وارد کردهاند، نوشتهاند بر اساس علم قاضی و بر اساس گزارشات واصله. هیچ مدرک خاصی از من نداشتند تا بعد از بیست روز دوباره آن شش ماه حبس به تعلیق در آمد و آزادم کردند اما هیچکس جوابگوی آن سی و چهار روزی که زندان بودم نبود.بعد از آزادی تماس هایشان خیلی خیلی بیشتر شد و می گفتند این بار میکشیمت و تهدید میکردند که یکدفعه یک کسی از کنارت رد میشود و یک چاقو به پهلویت میزند. حتی میگفتند فکر کردی ماشینهای ما بیمه ندارد؟»
امیر شیبانی صحبت خود را با این درخواست به پایان برد: «خانوادهام بسیار ناراحتند...از همه میخواهم که آنها را تنها نگذارند...من تنها پسرشان هستم...خواهش میکنم که سعی کنند جای تنها پسرشان را خالی نگذارند...ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم...به امید ازادی ایران و ایرانی آزاد...هنوز هم از کردهی خود پشیمان نیستم و حتی بالعکس به آن افتخار میکنم.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر