۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

نامه چهارم ف.م.سخن به آقای خامنه‌ای: "آقا" به نظرم باید کمک‌تان کنم!

نامه چهارم ف.م.سخن به آقای خامنه‌ای: "آقا" به نظرم باید کمک‌تان کنم!

نچ نچ نچ نچ! عجب وضع بدی شده! ای دادِ بیداد! حالا چیکار کنیم؟ "آقا" اصلا پیش بینی نمی کردم این درخواست نامه‌نگاری محمد نوری زاد، کار را به این جاها بکشاند. حالا ما چه جوری شما را از دست طرفداران سابق تان نجات دهیم؟ نامه ی بسیجی سابق، علیرضا پور پیرعلی را که خطاب به شما خواندم، مو به تنم سیخ شد. گفتم ف.میم نگاه کن تو سال هاست داری برای آقا نامه می نویسی، تا حالا این طوری عصبانی و خشمگین نامه ننوشته بودی. یعنی اصلا با وجود مخالفت صد در صد با آقا و حکومت اش از "جناب" و "آقا" و "آقایِ" و "آیت الله" به او کم‌تر نگفته بودی. ببین این جوان چه جوری جان به لب شده که برداشته این طور خطاب به آقا نامه نوشته.
بعد دو سه بار سرم را به راست و چپ تکان تکان دادم که یعنی خیلی متعجب و متحیرم و عقل ام به این چیزها قد نمی دهد. آخه چطو شد که اینطور شد؟! آقا، شما خودت جوابی برای این سوال داری؟


حالا که دارم این نامه سوم را برای شما می نویسم، اجازه بدهید این را هم خدمت تان بگویم، که درست است که من ضد انقلاب تشریف دارم، و وابسته به امریکای جنایت‌کار و صهیونیسم بین الملل می باشم، اما بیشتر از این که به انقلاب کردن و سرنگونی حکومت اسلامی شما فکر کنم، به فردای روز انقلاب فکر می کنم که باید شماها را از دست جماعت خشمگینی که حالا می بینم تعداد زیادی شان هم هوادار سابق خود شما بوده اند نجات دهم و نگذارم پای تان به دادگاه نرسیده، با شما کاری را بکنند که با قذافی مادر مرده کردند. دیدید که با او چه کردند؟ اوخ اوخ اوخ. اول اش او را حسابی زدند. بعد یارو، سر نیزه را به طرز خیلی اسلامی –یعنی همان طرزی که ماموران شما در کهریزک عمل می کنند- کرد توی ماتحت سرهنگ. بعد، یکی این دست اش را گرفت، یکی آن دست اش را و دعوا شد سر محلی که باید او را ببرند. به قول دائی جان، "آقا قیامتی شد". طرف که نمی خواست شکار خودش را دست رقیب اش بدهد، با تپانچه زد سرهنگ را کشت. بدبخت با چه خفتی مُرد. مرگ دو نفر یعنی سه نفر شاید هم چهار نفر بد جوری خفت انگیز بود: یکی اش همین قذافی، دومی و سومی، چائوشسکو و زن بدبخت اش، و چهارمی هم صدام یزید کافر
حالا من دارم به این فکر می کنم که منِ ضدانقلاب و وابسته به شبکه های جاسوسی بین المللی، چه جوری شما را در فردای انقلاب از دست کسانی مثل این علیرضا خان نجات دهم. می دانید آخر، اِشکال کار در اینجاست که اگر اقدام به نجات شما بکنیم، ممکن است بزنند خودِ ما را بکشند، بعد عکس مان را بیندازند توی روزنامه ها، بگویند این یارو ف.میم.سخن داشت از آقای خامنه ای طرف‌داری می کرد که یک نفر اپوزیسیون او را به هلاکت رساند. شما بفرمایید من که از همان سال اول و دوم انقلاب، ضد انقلاب صهیونیست هستم، این بی آبرویی را چه جوری تحمل کنم؟
آی آی آی... کارِ ما در فردای روز سقوط شما خیلی دشوار خواهد بود. یکی نجات جان شما و عمله اکره ی شما –از طائب و نقدی گرفته تا شریعتمداری و ضرغامی- برای صحیح و سالم تحویل دادن آن ها به دادگاه. حالا دادگاه بخواهد تا تصویب قانون ضد اعدام، شما و آن ها را از جرثقیل آویزان کند، یا هر چی، خودش می داند. فکر می کنم آن وقت شما بر خلاف امروز خواهان این شَوی که هیئت های بی طرف بین المللی و حقوق بشری و جیمی کارتر در محاکمه ی شما حضور یابند. البته من ترجیح می دهم شما را تا آخر عمر پشت میله ها ببینم و از زجری که از پیش‌رفت ایران و شادی بچه های ایران می برید لذت ببرم. کار بعدی، جلوگیری از با خاک یکسان کردن حوزه های علمیه در قم و مشهد و جاهای دیگر و آویزان کردن طلاب بدبخت بی گناه از درخت و چیزهای دراز دیگر است. بعد... اصلا ولش کن... این ها را می گویم ممکن است شما شب کابوس ببینی و زندگی برایت زهر شود.
فقط آقا، این آق‌علیرضا گفت "بچرخ تا بچرخیم"، شما با این جسم ناقص ات چه جوری می خواهی بچرخی؟ این بچه ها یکی بزنند به شما، شما مثل پوستر می چسبی به دیوار. توجه کن که به نقدی و قاسمی و گردن کلفت های سپاه و بسیج نگفته بچرخ تا بچرخیم بل‌که به شخص شخیص شما گفته. من که حاضر نیستم این صحنه را ببینم. خلاصه آقا خواستم در این نامه به شما بگویم، درست است که خیلی به من بد کردید و جوانیِ من و امثال مرا تباه کردید، ولی به نظرم می رسد که باید کمک تان کنم. ببین آخر عمری به چه کارهایی وادار می شویم. بیکار بودی آقای نوری زاد سرِ این دُمَل را باز کردی؟

منبع: گویای من

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر